فیک"نیویورک"۷{فصل۴توکی باشی}
|می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان میداد زلف مشکی سای خویش را|
{مهدی اخوان ثالت}
سرشو بلند کرد و به رئیس که در حال نفس نفس زدن بهش زل زده بود رو دید . اوضاع اصلا خوب نبود!
:از کی سگای محل با بلبلا خو گرفتن که من خبر ندارم؟ ها؟ از کجا این همه جرعت پیدا کردی که صداتو برای منی که از وسط قبرستون جمعت کردم آوردم بلند کنی؟ یادت رفته اون روزو که توی قبرستون جلو قبر برادرت داشتی زار زار گریه میکردی و کاری از دستت بر نمیومد؟ یادت رفته اون روزایی رو که به یونگی که به ا.ت چسبیده با حسادت نگاه میکردی و هیچ غلطی نمیتونستی بکنی؟؟؟ کی توی ترسو رو آدم کرد؟ بهم بگو ببینم ، کی بهت یاد داد بجنگی و انتقام بگیرم؟ کی وقتی که پدرت بخاطر هر.زه بازیات بیرونت کرده بهت جا داد؟ بهم جواب بده!
این لحظه ، برای لونا مرور کابوسای گذشته بود.
مرور زندگی نکبت بار اون دختر ترسو و بی مصرف.
مرور زندگی توی خونهی پدری!
کی فکرشو میکرد که پدرش بخاطر آبروش دخترشو از خونه بیرون کنه..؟
کی میتونست تصور کنه که برادرش فقط بخاطر یکم شطنت و دست زدن به دختری که نباید به طرز وحشتناکی کشته بشه؟
چطور ممکنه بود که قاتل برادرش ، همون دزد عشقش باشه..؟
زندگی لونا عین یه فیلم جنایی بود که نویسنده برای بیشتر کردن مزهی فیلم هر چه بیشتر زندگی شخصیت اصلی رو نکبت بار میکنه .
نویسنده زندگی لونا کیه..؟
چرا انقدر از زجر دادن شخصیت داستان که خودش خلقش کرده لذت میبره؟
چرا توی هر قسمت یه کارکتر یه سیلی تو گوشش میزنه؟
چرا توی هر فصل یه آدم جدیدو از دست میده..؟
شاید نویسندهی داستان لونا ، خود جلاده!
جلادی که میخواد قبل انجام کارش یکم خوش بگذرونه..!
مرور خاطرات خیلی وقتا اصلا چیز خوبی نیست!
بیشتر وقتا بهتره که گذشته توی سکوت دفن شه.
لونا سرشو بلند کرد و با چشمای همون دختر بچهی ترسو که بعد از کتک خوردن اشک آلود میشد به رئیس نگاه کرد:
شما بودین رئیس ، شما بودین..!
میتونین این سگ کثیفو انقدر بزنید که عقلش سر جاش بیاد یا حتی جونشو بگیرید !
ولی رئیس... خواهش میکنم یونگی رو به من ببخشید..!
این دختر یتیم و بی خونه جز عشقش کسیو نداره!
درحالی که لونا به پای رئیس افتاده بود و داشت التماس میکرد رئیس با لبخند پیروزمندانش نشست و چانهی لونا رو بالا گرفت:
حالا شدی دختر خوب ، نیازی به کتک زدنت نیست.
تو خوب جایگاهتو یاد گرفتی ، فقط باید برات یاد آوری میکردم که از کجا اومدی !
تو سگ خوبی بودی ... و منم بهت قول دادم که جایزهی فرمانبرداریت یونگیه ، فهمیدی؟
رئیس اینو گفت و درحالی که لباساشو میتکوند از جاش پاشد:
حالا هم اشکاتو پاک کن و برو به کارت برس ... این ننه من غریبم بازیا به تو نمیخوره..
چون تکان میداد زلف مشکی سای خویش را|
{مهدی اخوان ثالت}
سرشو بلند کرد و به رئیس که در حال نفس نفس زدن بهش زل زده بود رو دید . اوضاع اصلا خوب نبود!
:از کی سگای محل با بلبلا خو گرفتن که من خبر ندارم؟ ها؟ از کجا این همه جرعت پیدا کردی که صداتو برای منی که از وسط قبرستون جمعت کردم آوردم بلند کنی؟ یادت رفته اون روزو که توی قبرستون جلو قبر برادرت داشتی زار زار گریه میکردی و کاری از دستت بر نمیومد؟ یادت رفته اون روزایی رو که به یونگی که به ا.ت چسبیده با حسادت نگاه میکردی و هیچ غلطی نمیتونستی بکنی؟؟؟ کی توی ترسو رو آدم کرد؟ بهم بگو ببینم ، کی بهت یاد داد بجنگی و انتقام بگیرم؟ کی وقتی که پدرت بخاطر هر.زه بازیات بیرونت کرده بهت جا داد؟ بهم جواب بده!
این لحظه ، برای لونا مرور کابوسای گذشته بود.
مرور زندگی نکبت بار اون دختر ترسو و بی مصرف.
مرور زندگی توی خونهی پدری!
کی فکرشو میکرد که پدرش بخاطر آبروش دخترشو از خونه بیرون کنه..؟
کی میتونست تصور کنه که برادرش فقط بخاطر یکم شطنت و دست زدن به دختری که نباید به طرز وحشتناکی کشته بشه؟
چطور ممکنه بود که قاتل برادرش ، همون دزد عشقش باشه..؟
زندگی لونا عین یه فیلم جنایی بود که نویسنده برای بیشتر کردن مزهی فیلم هر چه بیشتر زندگی شخصیت اصلی رو نکبت بار میکنه .
نویسنده زندگی لونا کیه..؟
چرا انقدر از زجر دادن شخصیت داستان که خودش خلقش کرده لذت میبره؟
چرا توی هر قسمت یه کارکتر یه سیلی تو گوشش میزنه؟
چرا توی هر فصل یه آدم جدیدو از دست میده..؟
شاید نویسندهی داستان لونا ، خود جلاده!
جلادی که میخواد قبل انجام کارش یکم خوش بگذرونه..!
مرور خاطرات خیلی وقتا اصلا چیز خوبی نیست!
بیشتر وقتا بهتره که گذشته توی سکوت دفن شه.
لونا سرشو بلند کرد و با چشمای همون دختر بچهی ترسو که بعد از کتک خوردن اشک آلود میشد به رئیس نگاه کرد:
شما بودین رئیس ، شما بودین..!
میتونین این سگ کثیفو انقدر بزنید که عقلش سر جاش بیاد یا حتی جونشو بگیرید !
ولی رئیس... خواهش میکنم یونگی رو به من ببخشید..!
این دختر یتیم و بی خونه جز عشقش کسیو نداره!
درحالی که لونا به پای رئیس افتاده بود و داشت التماس میکرد رئیس با لبخند پیروزمندانش نشست و چانهی لونا رو بالا گرفت:
حالا شدی دختر خوب ، نیازی به کتک زدنت نیست.
تو خوب جایگاهتو یاد گرفتی ، فقط باید برات یاد آوری میکردم که از کجا اومدی !
تو سگ خوبی بودی ... و منم بهت قول دادم که جایزهی فرمانبرداریت یونگیه ، فهمیدی؟
رئیس اینو گفت و درحالی که لباساشو میتکوند از جاش پاشد:
حالا هم اشکاتو پاک کن و برو به کارت برس ... این ننه من غریبم بازیا به تو نمیخوره..
۹.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.